نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

اولین مسافرت هوایی الیانا خانم

  دختر صبورم 21 بهمن ساعت 5:30 دقیقه صبح پرواز داشتیم برای ترکیه و من کلی استرس داشتم که نکنه شما بدقلقی کنی اما اونقدر خانم بودی که به بابایی گفتم من و دخترم تابستون می ریم دبی توی هواپیما مثل یک فرشته خواب بودی و اصلا اذیتم نکردی بمیرم برات که هر بار خلبان و یا مهماندار حرف می زد می پریدی ولی باز دوباره خوابت می برد مامانی از خدا ممنونم که تو فرشته نازو به من داده اونقدر بی آزاری که خدا می دونه البته وقتی هم بدقلق می شی دیگه نمیشه کنترلت کرد . مامانی توی مسافرت کلی ذوق می کردی آخه هر روز صبح تا چشماتو باز می کردی لباس می پوشیدیم می رفتیم بیرون اونجا بود که فهمیدم ددری هستی و عاشق بیرون رفتن توی مغازه ها کلی برای فروشنده ها دلبری می ...
11 اسفند 1392

پنجمین ماه تولد

الیانای مامان مریضی علی بابا و مشغله من و بابایی اجازه نداد برات کیک بگیریم ولی قول می دم با 6 ماهگی حتما 5 رو هم فوت کنی فرشته کوچولوی مامان همه کارها و پیشرفتهات 1 ماه زودتر هست غلت زدن ، خندیدن ارادی ،  آغون گفتنت ، شناخت کامل من و بابا اکبر و... مامان قربونت بره که اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی . کلی تو خونه تکونی خونه مادر جون دختر خوبی بودی و من تونستم به مادر جون کمک کنم اما خیلی خسته شدیم . اونقدر مامانی شدی که دانشگاه رو بی خیال شدم نمی دونم کار درستی بود یا نه ولی تو برام مهمتر از هدفم بودی انشاءالله با هم می خونیم بعد از عید می رم دانشگاه ببینم قبول می کنن که فقط امتحان بدم یا اینکه فعلا مرخصی بکیرم
9 اسفند 1392

چهارمین ماه تولد

عزیزم چهارمین ماه تولدت رو خونه علی بابا برات جشن گرفتیم مثل همیشه کلی عکسهای خوشکل گرفتیم و تو بامزه تر از ماههای گذشته . دخترم روزها تند و سریع سپری می شن و تو روز به روز شکل عوض می کنی و بزرگتر می شی و من هنوز باور ندارم که خدا یکی از فرشته هاشو زمینی کرده و سپرده به من بله سپرده دست یک مادر حالا تپشهای قلب مادرم رو بیشتر احساس می کنم و بیشتر می فهممش چقدر روزهای سختی رو گذرونده مادرم از خذا می خوام یه قلب بزرگ مثل قلب خودت بهم بده تا سختیه راه برام هموار بشه . الیانایی 4 ماهگی تو با 40 سالگی بابایی یکی شد . ذلم یه مهمونیه توپ می حواست که نشد . دخترک قشنگم ممنون که زمینی شدی . فرشته کوچولو خوابیده ...
6 اسفند 1392

واکسن چهارماهگی نفسمم

الیانا جون کلی تو اینترنت سرچ کرده بودم که ببینم بچه ها تو واکسن چهارماهگی چقدر اذیت می شن آخه قراره بریم ترکیه دقیقا 4 روز بعد از واکسن از دکترت پرسیدم که بریم مسافرت و بعدش واکسن بزنیم خانم دکتر مهربون هم گفت مشکلی نیست اما اونقدر استرس واکسنتو داشتم که پنج شنبه 17 بهمن رفتیم برای واکسن همش تلاش می کردم که خوابت نبره که بترسی وقتی هم که نوبتمون شد فقط اولش گریه کردی فکر کنم چون می دونی مامان طاقت اشکاتو نداره زودی ساکت شدی و وقتی بهت خندیدم تو هم لبخند زدی و اصلا اذیت نشدی مامان قربون اون هیکل قویت بره     ...
7 اسفند 1392
1